♥♥روز عزای عشق.....ولنتاین.....♥♥

بنام عشق،به ياد عشق،براي عشق


بنام عاشقي که فانوس قلبش طنين عشق مي نوازد

تقديم به عشقها و آرزوها واميدها و انتظارها

به کساني که عذاب مي کشند و از عذاب عشق لذت مي برند

تقديم به اشکهاي سوزان و خنده هاي ناپيدا

به فنا شده هاوتباه شده ها

و سرانجام تقديم به کساني که چون اقيانوس ظاهري آرام و باطني

شوريده دارند


فرياد برآوردم چه کسي همدم من مي شود تا تنهاييم را با او قسمت

کنم؟

فقط سکوت بود و سکوت و ازآن زمان ،

تنهاييم را با سکوت قسمت مي کنم،

امشب وجود خسته و پاييزي دلم احساس مي شود

.

دلم غمگين است و جاي خالي لحظه ها جان مي سپارند

و مي ميرند،

لحظه هايم پر شده از احساس مرگ و تنهايي و سکوت

 

روز عزای عشق

!

روز عشق آمد و من تنهای تنهایم

!

همه عاشقان دست در دستان هم گذاشته اند و به هم محبت و عشق هدیه میکنند

اما من تنها در این گوشه از این دنیای بی محبت نشسته ام و با حسرت به عاشقان

که دست در دستان هم گذاشته اند و بر لبان هم بوسه میزنند نگاه می اندازم

و اشک میریزم و آن لحظه دلم هوای تو را میکند

!

کاش تو بودی تا در این روز به تو محبت و عشق هدیه کنم ، اما نیستی

!

نیستی که دستانت را بگیرم و با هم به سرزمین عشاق برویم و در کنار هم قدم بزنیم و

من نیز لحظه به لحظه بر گونه های مهربانت بوسه بزنم و بگویم خیلی دوستت دارم

!

تو رفتی ، و من تنهای تنها مثل شمع نیمه سوخته در غم عشقمان می سوزم و آب می شوم

!

تو رفتی ، دنیا را از من گرفتی ، شادی هایم را همه نقش بر آب کردی

و یک دنیا غم و غصه و اشک به من هدیه کردی

!

امروز زیباترین روز عاشقان است اما تلخ ترین روز برای من

!

تو که رفتی من به وجود عشق شک کردم ، و عشق را در ذهنم

یک کلمه پوچ و بی معنا تصور کردم

!

یادش بخیر آن زمان که در کنار هم بودیم ، با هم بودیم ، عاشق هم بودیم

و در چنین روزی عشق و محبت به هم هدیه میدادیم و با هم عهدی دوباره

می بستیم که تا پایان راه زندگی در کنار همیم ، پس کجاست آن عهدی که با من بستی؟

آن همه قول و قرار کجاست؟

اینک در این روز همدمی را ندارم که به او بگویم که دوستش دارم ، به او شاخه

گلی هدیه دهم و آن را ببوسم! کسی نیست که مرا در آغوشش بگیرد

و این روز را به من تبریک گوید! کسی نیست تا دستهایم

را بگیرد و حرفهای عاشقانه اش را برای من بگوید

!

سرنوشتمان همین شد ، تو رفتی با خوشبختی ، من نیز تنها مانده ام با بدبختی

!

عشق همین است ، پایانی تلخ و غم انگیز اما لحظه ها شیرین و به یاد ماندنی

!

با اینکه می دانیم پایان قصه عشق غم انگیز است ، و باید با چشمهای

خیس از او که مدتها در پی او نشسته بودیم وداع بگوییم چرا عاشق می شویم؟

امروز روزی است که همه عاشقان با همند و من در این گوشه تنهای

تنها با چشمهای گریان بر سر مزار عشق به عزایش نشسته ام

!

آری در روز عشق بیشتر عاشقان در غم از دست دادن عشقشان عزادارند

!

اشک عاشق دیدنی نیست

! ....

 

جرمم،شيدايي است

.

آماده ام كه در ميان آتش بروم

.

يا در شعله هاي آتش ناپديد خواهم شد وقدم درراه آن سفر بزرگ خواهم گذاشت ويااز آتش

خواهم گذشت و به مقصود مي رسم

.

هر چه خداي خواهد ،آن خواهدشد

.

من فرهادم

.

همان فرهاد كوهكن

.

من عشقم

.

همان عشق كه در فرهاد بود

.

او نمي دانست و خود را مي ستود

.

من مجنونم

.

همان مجنون صحراگردي كه درسياه چادرش،آواي نگاه ليلا برپاست

.

من همه هستم و هيچ نيستم

.

مي گويم ،اما خموشم

.

من كيستم؟

كليد قلعه تنهايي و پايان خاموشيم،جواب اين سوال است

.

خموشم،

اما مي نويسم

.

آنچه را مي نويسم كه دلم فرمان مي دهد

.

آني را انجام مي دهم كه دلم مي گويد

.

شايدخودرابيابم

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ منشین در پس این بهت گران مدران جامه جان را مدران مکن ای خسته درین بغض درنگ دل دیوانه تنها دلتنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین سینه را ساختی از عشقش سرشارترین آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند نه همین در غمت اینگونه نشاند با تو چون دشمن دارد سر جنگ دل دیوانه تنها دل تنگ ناله از درد مکن آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن با غمش باز بمان سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان راه عشق است که همواره شود از خون رنگ دل دیوانه تنها دل تنگ

سنگ قبرم را نمیسازد کسی ماند ام در جاده های بی کسی بهترین دوستم مرا از یاد برد سوختم خاکسترم را باد برد
خدایا این چه حکمتی است که هر شب به یادش میگریم هر شب به یادش هستم هر شب مونس پروانه هستم خدایا خداوندا پراونه میسوزد شمع خاموش میشود اما من چه خداوندا چه حکمتی است ان دو میسوزند و خاموش میشوند اما من هرشب میسوزم و خاموش نمیشوم خدایا خداوندا این چه حکمتی است که صمیمی ترین دوست اسم او را برایم نخواند چه حکمتی است خدایا خداوندا بار ها گفته اند شب بهترین فرصت برای بر اورده شدن حاجات است خدایا من که هر شب دست به بالین تو شدم هر شب برای رسیدن به او دعا کردم و مانند اسمان باریدم ولی افسوس که هیچ نشد خدایا خداوندا زجر میدهد این شبهای بی کسی خون به دل شدم خدایا درد تمام عاشقان درد دوریست خدایا من که به دوری اکتفا کردم خدیا خداوندا او را که به من نداده ای نمیدانم مرا به او خواهی رساند یا نه نمیدانم مرا دوت میدارد یا نه نمی دانم اما خداوندا اگر روزی قرار شد با دل من را به بازی گیری تمامی اب دریا ها تمامیه قطره های باران را به چشمان بده تا تا عمر دارم گریه کنم تا در این سرزمین نسوزم و در اخر خدایا نگه داش باش
من تو رو از تنهایی در میاوردم من اشک هایه رو گونه تو پاک کیردم من با تو گریه میکردم من از خودم میزدم تا به تو برسم اما در عوض تو اینجوری جوابمو دادی منو تنها گذاشتی خودت که رفتی دوستام رو هم از من جدا کردی اشکم رو در اوردی تنهایی دارم گریه میکنم حالا تو به من میگی من بد بودم عزیزم

 

یک شب کنار شمعی، تا صبح دم نشستم


او گریه کرد می سوخت، من هم زغم شکستم



در آن شب سیه رو، یادم به چشمت افتاد


آن مستی نگاهت، بر روی چشمم افتاد



آهسته اشکی آمد، پایین ز دیدگانم

گویی به شعله آمد، شمع درون جانم



آن قطره اشکم آخر، بر روی شمع لغزید

خاموش گشت آنگه، دودی به ناز رقصید



از طرح دود آن شمع، در آن سیاهی تار

شعری نوشته می شد، آهسته روی دیوار



دل می تپد به سینه، با یاد روی دلدار

هر جا که هستی یارم، باشد خدانگهدار

شمع سوزان توام اینگونه خاموشم نکن

گر چه دور افتاده ام اما فراموشم نکن

                                

خستم به خدا.........


روزي كه مي گفتي من با تو مي مانم

                                             روزي كه دانستي من بي تو ميميرم

 روزي كه با عشقت بستي به زنجيرم

                                        بازنده من بودم اين بوده تقديرم

 خوش باوري بودم پيش نگاه تو

                                               هر دم ز چشمانت خواندم كلامي نو

 عشق تو چون برگي در دست طوفان بود

                                               دل كندن و رفتن پيش تو آسان بود

 روزي به من گفتي ديگر نميمانم

                                                 گفتم كه ميميرم گفتي كه ميدانم

 باور نمي كردم هر گز جدايي را

                                                   آن آمدن با عشق اين بي وفايي را

بانو از راه رسید

پیش چشمم عشق من را

با تمام زیرکی اش دزدید

فکر میکردم که

بانو از یاد دلش پاک شده

فکر میکردم که

دلش از بند او آزاد شده

بانو اما

چون منیژه زیبا

صادق و بی همتا

وز برای دل او یک رویا

عشقش از جوش و خروشش پیدا

عشق من عاشق بانو شده است

و من اینجا

بی کس و تنها شده ام

بانو از راه رسید

عشق من را دزدید...

من از عشق می نویسم از با او بودن از تنها نماندن دو عاشق

در میانه ابر و بادو مه هنوزم بوی تو را حس می کنم

می دونم عشق نتها سه کلمه است

ولی این سه کلمه مرا آواره کوی تو کرده

آری . دوباره لبانم اسم تورا می خواند